مریخی های عزیز

مدت طولانی است که از شما دورم و کم کم دارد یادم می رود خاک مریخ سرخ بود یا آجری یا چه. یک تکه سنگ از وطن برایم بفرستید. اینجا نوشتن کار سختی ست. کاغذهایشان شه و په ست و جوهرهایشان بی اعتبار. هر چیزی که ببینید در مدت کوووتاهی از حافظه تان پاک می شود، و اگر روی کاغذ بیاورید، انگار همه آن را فهمیده اند. آمدم برایتان از کشف جدیدی بنویسم تا فقط برای من باشد و شما ، دیدم کاغذ را امنیتی نیست، گفتم به این خط بی سیم زمینی وصل شوم، دریغ که سرعت اتصال از سرعت پاک شدن حافظه م کمتر بود و اینجا دیگر هیچ چیز یادم نیست.

اینجا باران گرفته، همانطور که مستحضرید و از بالا رصد کرده اید. اینجا وقتی باران می گیرد، آدم ها حالشان عوض می شود. سازهای زهی شان را که بر می دارند، غصه دل آدم را پر می کند. آن قدر چشم هایم را موقع دیدن سازهایشان درشت کردم، که یکی را گرفتند و دادند به دستم. نگفتم بلد نیستم. نگفتم دستم به ساز شماها نمی رود. ساز را گرفتم و گوشه ی اتاق نشاندم.

اینجا یک فرهاد هست که می گوید ای کاش آدمی، وطن‌اش را هم‌چون بنفشه‌ها می‌شد با خود ببرد هر کجا که خواست. کاش مریخ را می آوردم زمین. شما را به عطارد، مشتی خاک برایم بفرستید.


با سپاس

مامور شما


مشخصات

آخرین جستجو ها